تنهایی های یک کنکوری قراره این 12 ماه مونده به ارشد رو برای خودم و شما بنویسم ...همین آرشيو وبلاگ نويسندگان شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 1:36 :: نويسنده : پسری دانشجو نما
خب خب .... شب قرار بود با عمو و بچه ها بریم پارک ... با اینکه هوا سرد بود ولی همگی با جوجه و سیخ و یه عالمه خرت و پرت جمع کردیم رفتیم پارک .... زغالا رو روشن کردیم و شروع کردیم به جوجه سیخ زدن چند وقتی میشد که اصلا با خانواده بیرون نیومده بودیم ... تو پارک غیر از ما کسه دیگه ای نبود ... هر از گاهی ماشین یا موتوری میومد تو پارک چرخی میزد و میرفت ... چون از صبح در حال تمیز کردن خونه بودم خیلی حالو حوصله نداشتم ولی باز خیلی روحیمو عوض کرد ... هرکی از کنارمون رد میشد با یه حالت تعجب بهمون نگا میکرد !! مردم خیلی دلشون سیاه شده ...دیگه کسی حالو حوصله تفریح نداره ، همه خسته ، همه خمار ... الان بابام داره بهم میگه برق اتاقو خاموش کن... فکر کنم دیگه خیلی دیر وقته .. . خودمم حس نوشتن ندارم .. فردا باز یه عالمه کار دارم .... ........... تا فردا خدافظ ... بازم میام نظرات شما عزیزان:
سلام علی...تو چی میدونی من چی میکشم.....چی میدونی این زندگی سگس چقد داره اذیتم میکنه چی میدونی......
پيوندها
|
|||
![]() |